محمد جاسمیمحمد جاسمی، تا این لحظه: 18 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
مرسانا مرسانا ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

مثل هیچکس

دوستای کلاس اول سال 91-90

دوستای کلاس اول مدرسه بسیج اقای جباربابایی ومدیر مدرسه اقای گل محمدی                                 مهدی فرهمند                           ماهان لطفی                               محمدامین خورانی  &n...
29 مرداد 1392

دوستان پیش دبستانی

اسامی دوستان گل پسری در پیش دبستانی شکوفه سال تحصیلی 90-89مربی کلاس خانم نیلوفردادگر ومدیر اموزشگاه خانم مرادنیا                                                                                          &n...
29 مرداد 1392

اخبار تکمیلی پیداشدن محمد طاها

سارقین محمد طاهای عزیز رو به مبلغ پنج میلیون تومان به خانواده ای که بچه دار نمیشدند فروخته بودند و متاسفانه این خانواده خبری از دزدی بودن محمد طاها نداشتند و در پی اطلاع رسانی های زیادی که برای پیدا شدن محمد طاها انجام شد و صحبت های احسان علیخانی در برنامه ماه عسل یکی از اقوام این خانواده متوجه میشه کودک خریداری شده همان محمد طاهای گمشده هست و از تلفن عمومی با پدر محمد طاها تماس میگیره و خبر میده که در حال راضی کردن این خانواده هستم و زنی که نقش مادر محمد طاها رو داشت راضی نمیشد چون با محمد طاها اخت شده بود و در نهایت و پس از جدال بین وجدان و احساس , وجدان برنده شد و پس از چند روز از تماس , هنگام اذان مغرب روز شنبه ۲۶ مرداد ...
28 مرداد 1392

یادش بخیر

پیش دبستانی بودی وباسرویس میرفتی شیفت چرخشی بودی یه روز از مدرسه برگشتی کیفت همرات نبود ازت پرسیدم محممد کیفت کو زدی زیرگریه وگفتی نمی دونم منم زنگ زدم سرایدارمرکزتون  گفت توکلاس جا گذاشته من موندم اخه چطور نفهمیدی باکیف رفتی وبدون کیف برگشتی. ...
27 مرداد 1392

خبرخبر.....محمد طاها پیداشده.....

لطفا به این سایت جهت مشاهده کامل خبر مراجعه کنید www.92329.blogfa.com الحمدا.. خدایا شکرت که صدای ما را شنیدی و دعاهامون مستجاب شد و این فرشته کوچولو به آغوش مامان و باباش برگشت خدایا 100000 مرتبه شکرت بخاطر این خبر خوش ...
27 مرداد 1392

بازم خاطره

پیش دبستانی که بودی هرروز یه داستان باتوداشتیم یادمه شهریور همون سال که می خواستی بری پیش دبستانی رفته بودیم تهران خونه دایی همون جا هم برای اول مهر هرچی لازم بود برات خریدیم صبح همون روز که رسیدیم اول رفتیم خونه بابایی تا هم خستگی در کنیم هم سوغاتیهاشون را هم بدیم .توهم همه وسایلت را اوردی پایین تا به همه نشون بدی اخه خیلی ذوق وشوق داشتی از بس شیطونی کردی کیفت یادت رفت بیاری خونه حالا تا خونه خودمون 45دقیقه راه بود چون هنوز تونل را نساخته بودن  .دست برقضا شیفت ظهر بودی وراضی نمی شدی بدون کیف بری اگرم بابا میخواست بره برات بیاره نمی رسید سر ساعت توبری مرکز پیش دبستانیتون بعد بابا زنگ زد عمو وازش خواست که لوازمت را بده یه تاکسی تابرات بی...
27 مرداد 1392

هروقت دوست دارید....

اول مهر 90 توکلاس اول بودی به خاطر انتقالی بابا به ایوان وتا پیدا شدن خونه مجبور بودیم خونه بابایی باشیم یه روز از مدرسه برگشتی وگفتی یه عالمه مشق دارم منم گفتم خوب زودتر بنویس تاراحت باشی اما تو اصلا گوش نکردی هر ترفندی به کار بردم فایده نداشت که نداشت منم تورو تواتاق گذاشتم وگفتم تا تکالیفت تموم نشه حق نداری بیای بیرون توهم گفتی معلممون گفته هر وقت دوست دارید بنویسید منم الان دوست ندارم حالا ساعت 12 شبه وفرداباید شیفت صبح بری مدرسه و به هیچ عنوان حاضر نشدی بنویسی فردای اون روز بابا اومد مدرسه وبه معلمتون گفت این چه وضعشه اگه به میل خودشون باشه که هیچوقت نمی نویسن توروش کاریتون تجدیدنظر کنید فکر کنم اقای بابایی به اشتباهش پی برده بود چون ر...
27 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مثل هیچکس می باشد